محل تبلیغات شما

نام داستان:بالاترین از مجموعه ی آدم ها  نوشته ی:آذرخش جودکی/خیلی وقت بود مسافرت نرفته بودم،دلم حسابی لک زده بود به همین دلیل با دوستام اوکی کردم و عازم شدیمقرار بر این شد که مقصد نامعلوم باشه، اما به طرف جنوب حرکت کنیم و آغوشمون باز باشه برای هرگونه اتفاقی که برامون افتاد.داوود پیشنهاد داد دختر هم با خودمون ببریم که کارای آشپزی و نظافت بیافته گردنشون.اما من مخالفت کردم و گفتم چون میخوایم مسافرتمون حالت ماجراجویی داشته باشه، دخترا فقط جلوی دست و پامونو میگیرن.به این ترتیب من و داوود و اکبر و امیر و شهاب و افشین با کوله باری از انواع چاقو و پیکنیک و چادر و طناب وو از همه مهمتر ماشین بابای افشین و کارت اعتباریش و همچنین مقدار زیادی مشروب و پنیر راهی جنوب شدیم.اولش شاید دو ساعت به شوخی و خنده و مسخره بازی و سوژه کردن آدما و ماشینای بغلمون گذشتخب طبیعیم بود چون ماشین بابای افشین یه پاترول دو در شاسی بلند بود که معمولا برای آفرود استفاده میشدرو این حساب کل خیابونو ماشیناو آدما رو راحت میدیدیم.شاید یه ربعی بود که سکوت کرده بودیم کهافشین پیشنهاد داد سیگاری بار کنیم و بکشیمداوود و اکبرم موافق بودن اما من مخالفت کردمبا کلی بحث بین من و داوود و افشین،به این نتیجه رسیدیم که نظر امیر که خودشو کنار کشیده بود رو جویا بشیم که در نهایت امیرم موافقت کرد و داوود بنگواز جیبش در آورد و شروع کرد به چاقیدن.افشینم ضبط ماشینو روشن کرد و موزیک رپ فارسی پلی کردفضا کاملا فضای سیگاری کشیدن شده بودداوود هشت نخ چاقید وقتی خواست بزنه زیرش،من گفتم اگه موافق باشید الان نکشیم،یه جای با صفا بزنیم کنار و بکشیم هر وقت اومدیم پایین دوباره راه میافتیم اینطوری نه کلان بهمون میپیچه نه افشین موقع رانندگی چت میزنه،اکبرگفت:ای بابادهه شصتی پیر مرد چه فازیه گرفتی؟!افشین حواسش به رانندگیش هست،ضمنا در حال حرکتیم کلانم بهمون نمیپیچه(همه زدن زیر خنده)یه کم خجالت کشیدمازجهتی هم پشیمون شدم چرا با این احمقا راه افتادم بیام مسافرت!توی این افکار بودم کهتا داوود اومد اولین نخو روشن کنه امیر گفت:داداروشن نکن قمو که رد کردیم یه جای مشت میشناسم کلی دار و درخت دارهیه آبشار ردیفم هست خیییلیم دنج و خلوته همونجا عاااالیه اونجا میریم بالا حق باپژمانه"افشینم موافقت کردو یه سایکو پلی کرد و سرعتشو برد بالا.شاید سه،چهار ساعتی تو راه بودیم که با راهنمایی امیر رسیدیم به روستایی به نام قاهان داوود سریع از ماشین پیاده شد تا بره وسایل کره خوری رو از مغازه بخره و آدرس دقیق آبشارو بگیره.توی ده اهالی چپ چپ بهمون نگاه میکردن به همین خاطر خیلی سریع به سمت آبشار حرکت کردیمخورشید غروب کرده بود و هوا کم کم داشت تاریک میشدجاده ای که به طرف آبشار میرفت خیلی قشنگ بوددوطرف کوه و سنگ هایی بود که از لابه لاش سبزه و گل های رنگووارنگ در اومده بودشاید اگر روز بود تماشایی تر میشداز ده خارج شده بودیم که صدای آبشار از سمت چپمون شنیده میشدامیر گفت همینجاست اینجا ماشینو پارک کن باید بریم پایین بغل آبشار چادر بزنیم راه ماشین رو ندارهخیلی سریع همه نفری دو جین وسایل دستمون گرفتیم و در و پیکر ماشینو قفل زدیم و بغل آبشار چادر و آتیشو به راه انداختیمبعد از اینکه چایی خوردیمداوود سیگاری ها رو یکی یکی روشن کرد و بعد از کام های هلکوپتری سنگین دست به دست میکردیمهشت نخ که تموم شد افشین به داوود گفت:من بازم میخوام که داوود سریع شروع کرد به ب

نام داستان:آخرین سفر نوشته ی آذرخش جودکی

نام داستان:بالاترین از مجموعه ی آدم ها نوشته ی آذرخش جودکی

نام داستان دگرگونی از مجموعه آدم ها نوشته ی:آذرخش جودکی

داوود ,افشین ,آبشار ,یه ,رو ,امیر ,کرد و ,بودیم که ,بود که ,داوود و ,و داوود ,ماشین بابای افشین

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روستای آقچه خرابه