محل تبلیغات شما



نام داستان:آخرین سفر/نوشته ی:آذرخش جودکی/درست زمانی که دستور پرتاب داده شداز زیر شعله پوش های سفینه آتیش میزد بیرون.شروع شد،حرکت به سوی یک جهان تاریک با کلی لامپ ریز که از دور و نزدیک سوسو میکنند.یه تصویر تکراری اما زیبادرست مثل زندگیم؛همه ی مراحل در حین تجربه های متفاوت،تکراری اند.کوچه همان کوچه ی کودکیم است و در بزرگسالی یک کوچه ی دیگر میشود شهر همان شهر است کشور همان کشور وزمین همان زمین،انسان ها همان ها هستند همه تکراری ترین تکرار مکررات و تکرار و تکرار اما.این تکرارها به شکل جدیدتری تجربه میدهندتجربه ای که به شکلی در عمق تکرار تجدد می آفریندمن میخواهم از تکرار بگذرم و قدم به تمام جدیدها بگذارمچون از دنیای تجربه ها خسته ام.در افکارم غوطه ور بودم که فهمیدم یک ساعت است به فضا پرتاب شدیم.روی تخت دراز کشیده بودم و به تایمر روی سقف نگاه میکردم کهصدای در شنیدم،صدا زدم بیا تومژگان بود،با تعجب پرسید:میخوای تا کی مات بشینی و به زندگی اون پایین فکر کنی؟بیا از تجربه های جدید توی جمع لذت ببریمورفتمژگان یکی از دوستان بسیار نزدیکم بود،من و مژگان هشت سال میشد که با هم آشنا شده بودیماکثر اوقات توی بسیاری از مسائل نظرمون به هم نزدیک بوداما گاهی هم میشد که بر سر مسئله ای با هم اختلاف داشته باشیم.خب طبیعی بود تفاوت های زیادی با هم داشتیمبالاخص توی رفتار اجتماعی،چون اون از قشر مرفه و متجدد جامعه بود و من از قشر متوسط و تا حدی هم سنتیشاید به همین خاطر توی این هشت سال فقط دوست اجتماعی بودیم وبسهنوزیادم نمیره روزی که براش خاستگار اومد و با من در موردش م گرفتاونجا بود که جفتمون متوجه شدیم حسمون به هم فقط دوستیه.نمیدونم حداقل حس من که کاملا اینطور بود چون تهش علیرغم اینکه بهش توصیه کرده بودم که طرف کیس خوبیه،نپذیرفت و اونو رد کرد.از اینا که بگذریم مهم ترین تصمیم زندگیمون بود که به صورت باور نکردنی با هم موافق بودیم.چهار سال پیش،مژگان بهم تلفن زد و گفت:یه خبر هیجان انگیز برات دارمپرسیدم:چه خبری؟!گفت:نمیشه،باید بهم مژدگونی بدی":بی خیال،تو بگو من مژدگونی رو میدم":نه قبول نمیکنم،اونسری هم قول دادی اما عمل نکردیتو رو باید همیشه تو منگنه گذاشت،خوب میشناسمت،همین الان بلند میشی میای کافه رستوران لاله،خیابون اسکندری،هم مژدگونی رو میدی هم خبر رو میشنوی بای.حتی نذاشت جواب بدم،ناچار سریع آماده شدم و رفتم،توی راه فکرم درگیر بودوقتی رسیدم اول ازم خواست سفارش غذا بدم و پولشو حساب کنم،ازش پرسیدم:چه خبری برام داری که داری باجگیری میکنی؟!خندید و گفت:راستش خودمم باورم نمیشد ولی تحقیق کردم و فهمیدم ناسا داره به صورت خیلی جدی برنامه ریزی میکنه برای سفر بی بازگشت به مریخدر واقع داره ثبت نام میکنهباید بری تو سایتش و ثبت نام کنی،من که میخوام اینکارو کنم چهار سال دیگه حرکت میکنم،تو رو نمیدونم اما منحرفشو قطع کردمو گفتم: چی؟!!!محاله،از این سایتا زیاده،اکثرشونم یهاگه خبری بود که زودتر از تو با خبر میشدم،چون کانال اصلیش تو گوشیمهالبته الان،سه،چهار روز میشه چکش نکردم،وایسا ببینم،الان بهت ثابت میکنم که اشتباه میکنیاما وقتی کانالو چک کردم باورم نمیشدخبرش موثق بودوای خدای منمگه میشه؟!!آخه چطور ممکنه؟!!فردای اون روز ثبت نام کردیمانگار همین دیروز بودهنوز باورم نمیشهاز روی تخت بلند شدم،رفتم بیرون اتاق.بیرون اتاق ها یه سالن بزرگ ساخته شده بود که از یه طرف به سالن اجتماعات،رستوران،کافی شاپ،سالن ارتباطات و از طرف دیگه به مجموعه ی تفریحی ورزشی واتاق های روانشناسی و کلینیک پزشکی مختص میشدطبقه ی زیرین که ما بودیم همینقدر امکانات داشتاما امکانات طبقات بالاتر وی آی پی بود و به هیچ عنوان نمیتونستیم ازش استفاده کنیم.اتاق۶۶۶اتاق مژگان بود دقیقا اتاق کناریم.در زدم،صدا زد:صبر کن،فکر نمیکردم به این زودی بیای،حمومم اما زود آماده میشم و میامحوصله نداشتم،خیلی منتظر بمونم،گفتم:من میرم سالن اجتماعات.فقط توی راهرو بود که پنجره های کمی به بیرون گذاشته بودن اونم با کلی محافظ و چندین لایه ی مستحکم.بیرونو که نگاه کردم درست مثل شب هایی بود که روی زمین از کویر یزد به آسمون نگاه میکردیم شاید یه کم تاریک تراما یه حس ترس خفیف بهم دست دادشاید به این دلیل که عادت نداشتم خب،طبیعت انسان همینهنسبت به هر چیزی که شناخت نداشته باشه ازش میترسه.وقتی به سالن اجتماعات رسیدم،انتظار نداشتم اونقدر شلوغ باشهآدم های زیادی از کشورهای مختلف اونجا بودن و با هم صحبت میکردن.هر کسی دور یک میز نشسته بود و با هموطن خودش صحبت میکرد.روی همه ی میزها،فقط پرچم سازمان ملل بودپرچمی که سرتاسر سفینه نصب شده بودصحنه ی بسیار زیبایی بودهیچوقت،روی سیاره ی زمین چنین اجتماعی رو غیر از مقر سازمان ملل،اونم از قاب تلویزیون ندیده بودم،ازمن ایرانی بگیر تا اگر اغراق نکنم صدو نود و شش کشور اونجا بودن و همه به هم احترام میذاشتناز این صحنه هیجان زده شده بودم،باورم نمیشد چیزی رو میدیدم که روزی روی زمین آرزوشو داشتیمیک دنیای بدون جنگ با تموم انسان هایی که خواستار زندگی خوب بودند،صلح،آرامش،دوستی،ادب و.خیلی زیبا بود،مثل رویا،شاید نیم ساعتی بی حرکت ماتم برده بوداز شدت هیجان بغضم گرفتاما خودمو کنترل کردم و به سختی یه میز خالی پیدا کردم و نشستم.همونطور که نشسته بودم و به اتمسفر هنرمندانه ی اونجا نگاه میکردمیه زن جوون اومد جلو و به زبون انگلیسی ازم پرسید:تنهایی؟گفتم:فعلا که آره،چیزی میخوای؟گفت:نه،فقط اگه مزاحم نیستم دنبال یه هم صحبت میگشتم،میتونم بشینم؟جواب دادم:خواهش میکنمبفرمایید":از کجا میای؟":من ایرانیم":ووچه جالبخیلی به گوشم خورده بود،اما هیچوقت راجع به ایرانیا اطلاعاتی نداشتم،ایران کجا میشه؟!.":آسیا،آسیای جنوب غربی(خاورمیانه)":تنها اومدی؟.":نه،همراه دارممنتظرم که بیاد،یکی از دوستامه،شما چطور؟اهل کجایی؟چی شد که تصمیم به این سفر گرفتی؟!":من ایرلندی هستم،راستش برادرم قرار بود باهام بیاداما روز آخر نظرش عوض شد،به خاطر اینکه فهمید نمیتونه از زمین دل بکنهاما خب برای من مهم هدفم بود،به نظرم خیلی هیجان انگیزهفکر نمیکنم لااقل توی این سفینه ها آدمی باشه که پشیمون شده باشههمین که ما و چهار سفینه ی جلوییمون جزو اولین انسان هایی هستیم که روی مریخ پا میذاریم،عالیه.من فکر میکنم این یه وظیفه استیه وظیفه که باید برای ادامه ی نسل بشر انجام میدادیم.":باهات کاملا موافقم،از اینکه با من همسفر هستی خیلی خوشحالم ":اوهببخشید من النا هستم و شما؟":امیر محمد هستم،از آشنایی با شما خوشوقتم.غرق صحبت با النا شده بودم که مژگانو دیدم،از النا معذرت خواهی کردم از روی صندلی بلند شدم و براش دست ت دادم،دیدم گیج میزنه،به همین دلیل صداش زدم که باعث شد مژگان منو ببینه و نزدیک شد و گفت:وای.امیر محمد کجایی آخه؟!میدونی چقدر دنبالت گشتم!؟!چقدر شلوغه!!!گفتم:آره منم جا خوردم،مژگان جان ایشون النا هستنمژگان که اصلا متوجه ی النا نشده بود و جو سالن باعث شده بود گیج بشه،یه دفعه متوجه ی النا شد و باهاش احوالپرسی کرد و شروع کرد به سوال پیچ کردنش.پنج ماهی میشد که توی راه بودیمدوستان زیادی پیدا کرده بودیم و گاهی هم که از این سفر طولانی خسته میشدیم،طبق قاعده ای که بهمون گفته شده بود،با روانشناسای سفینه هم صحبت میشدیم و اونها هم انگیزه هامون رو در مورد سفر بررسی میکردن و همین باعث میشد هیجان رسیدن به مریخ از سرمون بیرون نره.توی باشگاه داشتم پرس سینه کار میکردم،دستام خسته شد،به زور هالتر رو گذاشتم سرجاش و بلند شدم نفس بگیرم،که مژگان و جان بالای سرم ایستادنجان کشاورز بود و میخواست کارای کشاورزی رو توی مریخ انجام بده،حدود دو ماهی میشد با هم آشنا شده بودیم.مژگان گفت:میشه بریم قدم بزنیم؟گفتم:آره،حتما،الان آماده میشم و میام.خیلی منتظرشون نذاشتم و باهاشون حرکت کردم به جهت کافی شاپ.پرسیدم:چیزی میخواستی بگی؟مژگان گفت:راستش،من و جان تصمیم گرفتیم توی سفینه جشن بگیریم":جشن چی!؟!":جشن نامزدی،ما میخوایم با هم ازدواج کنیم،من به جان گفتم که امیر محمد هم باید ساق دوشت باشه و اومدیم اینجا که باهات در میون بذاریم.شوکه شده بودم،بخاطر اینکه تا حالا سابقه نداشت مژگان در مورد ازدواج،بی مقدمه و حتی بدون اینکه باهام م بگیره منو تو عمل انجام شده قرار بده.گفتم:اکی،هرکمکی بتونم میکنم فقط زودتر منو تو جریان تاریخ نامزدیتون قرار بدید.قرار شد ده روز بعد جشن برگزار بشه و تموم کارهای برگزاری به عهده ی من بود.بالاخره روز جشن رسید و به بهترین شکل ممکن برگزار شد،از جهتی خیلی خوشحال بودم و از جهتی هم خیلی خسته،به این دلیل بعد از جشن خیلی سریع اومدم توی اتاقم تا بخوابم،خیلی خسته شده بودم اما برای دوستام خوشحال بودم.داشتم به جان و مژگان فکر میکردم، اینکه دوستای خوبم قراره توی مریخ چه آینده ی خوبی در انتظارشون باشهحتی به بچه دار شدنشون هم فکر میکردم.که ناگهان سفینه یه ت شدید خورد طوری که تختم جا به جا شد و تمام وسایل اتاق ریخت کف سفینه و برق قطع شد.خیلی ترسیده بودم،یعنی چه اتفاقی میتونست افتاده باشه؟!!شاید چیزی به سفینه یا سفینه به شیئی برخورد کرده بود.آژیر قرمز زده شد،طبق قوانینی که موقع سوار شدن بهمون گفته شده بود باید لباس مخصوص تنمون میکردیم و روی صندلی خطر مینشستیم و کمربندهامون رو میبستیم.تا همین ده دقیقه ی پیش داشتم به آینده ی خودم و جان و مژگان روی مریخ فکر میکردماما حالا شرایط خطرناک بود و هیچ کاری نمیتونستیم انجام بدیم.ما فقط مسافر بودیم و به اتاق فرمان دسترسی نداشتیم.هر لحظه ممکن بود سفینه ترک برداره و هممون توی فضا پرت بشیم هیچ چیز غیر ممکن نبودممکن بود اون شئ دوباره باهامون برخورد کنه و کل سفینه منحدم بشه،خیلی ترسیده بودمبه سختی نفس میکشیدم.شاید تا مرگ فاصله ای نداشتیم.به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که،تا چند لحظه ی دیگه ممکنه سفینه متلاشی بشههرچی که بود،خودمو برای مرگ در فضا آماده کرده بودمبه اینا فکر میکردم که.سفینه مجددا ت خورد،تموم وسایل اتاق به اطراف پرتاب میشد.با وجود تاریک بودن اتاق تنها آژیر خطر بود که باعث میشد بشه وسایلو دید.آب دهانمو به سختی قورت میدادم.دیگه مطمئن بودم تموم آرزوی سه هزار سرنشین این سفینه به گور فضا پرتاب میشه.نمیدونم،شاید چندین ساعت توی فضا معلق میموندیم و بعد از تموم شدن اکسیژن میمردیم،شاید نزدیک مدار یه سیاره ی ناشناخته میشدیم و نرسیده به اتمسفرش جزغاله میشدیم.به همه ی احتمالات فکر میکردم که.سفینه دیگه ت نخوردآژیر قرمز قطع شدحس میکردم تموم بدنم خیس شد.برقا وصل شد و از بلندگوی اتاق ها این صدا پخش شد:سلام،کاپیتان صحبت میکنه.مسافرین گرامی،با عرض پوزش از مشکل به وجود آمده،شرایط کاملا عادیه،سیستم برق سفینه برای مدتی قطع شده بود که باعث آسیب به سیستم شد،خوشبختانه شرایط رو کنترل کردیم و با وجود آسیب جزئی موفق شدیم سفینه رو درست در ایستگاه روی سطح مریخ فرود بیاریمبا تشکر،کاپیتان جرج ونگنوقتی به خودم اومدم دیدم وسط یه جشنم،همه از خوشحالی توی سالن فریاد میزدیموقتی از پله های سفینه پیاده میشدیم بیشتر از اینکه به مریخ فکر کنم،داشتم به این فکر میکردم که،مرگ چقدر نزدیک ما انسان هاست،اما مطمئنا بعد از این تجربه دیگه ازش نمیترسیدم.(پایان)      /نوشته ی:آذرخش جودکی/ تقدیم به ناسا و سازمان ملل متحد به امید روزی که صلح و سفر به دیگر سیارات دیگر رویا نباشد/


نام داستان:بالاترین از مجموعه ی آدم ها  نوشته ی:آذرخش جودکی/خیلی وقت بود مسافرت نرفته بودم،دلم حسابی لک زده بود به همین دلیل با دوستام اوکی کردم و عازم شدیمقرار بر این شد که مقصد نامعلوم باشه، اما به طرف جنوب حرکت کنیم و آغوشمون باز باشه برای هرگونه اتفاقی که برامون افتاد.داوود پیشنهاد داد دختر هم با خودمون ببریم که کارای آشپزی و نظافت بیافته گردنشون.اما من مخالفت کردم و گفتم چون میخوایم مسافرتمون حالت ماجراجویی داشته باشه، دخترا فقط جلوی دست و پامونو میگیرن.به این ترتیب من و داوود و اکبر و امیر و شهاب و افشین با کوله باری از انواع چاقو و پیکنیک و چادر و طناب وو از همه مهمتر ماشین بابای افشین و کارت اعتباریش و همچنین مقدار زیادی مشروب و پنیر راهی جنوب شدیم.اولش شاید دو ساعت به شوخی و خنده و مسخره بازی و سوژه کردن آدما و ماشینای بغلمون گذشتخب طبیعیم بود چون ماشین بابای افشین یه پاترول دو در شاسی بلند بود که معمولا برای آفرود استفاده میشدرو این حساب کل خیابونو ماشیناو آدما رو راحت میدیدیم.شاید یه ربعی بود که سکوت کرده بودیم کهافشین پیشنهاد داد سیگاری بار کنیم و بکشیمداوود و اکبرم موافق بودن اما من مخالفت کردمبا کلی بحث بین من و داوود و افشین،به این نتیجه رسیدیم که نظر امیر که خودشو کنار کشیده بود رو جویا بشیم که در نهایت امیرم موافقت کرد و داوود بنگواز جیبش در آورد و شروع کرد به چاقیدن.افشینم ضبط ماشینو روشن کرد و موزیک رپ فارسی پلی کردفضا کاملا فضای سیگاری کشیدن شده بودداوود هشت نخ چاقید وقتی خواست بزنه زیرش،من گفتم اگه موافق باشید الان نکشیم،یه جای با صفا بزنیم کنار و بکشیم هر وقت اومدیم پایین دوباره راه میافتیم اینطوری نه کلان بهمون میپیچه نه افشین موقع رانندگی چت میزنه،اکبرگفت:ای بابادهه شصتی پیر مرد چه فازیه گرفتی؟!افشین حواسش به رانندگیش هست،ضمنا در حال حرکتیم کلانم بهمون نمیپیچه(همه زدن زیر خنده)یه کم خجالت کشیدمازجهتی هم پشیمون شدم چرا با این احمقا راه افتادم بیام مسافرت!توی این افکار بودم کهتا داوود اومد اولین نخو روشن کنه امیر گفت:داداروشن نکن قمو که رد کردیم یه جای مشت میشناسم کلی دار و درخت دارهیه آبشار ردیفم هست خیییلیم دنج و خلوته همونجا عاااالیه اونجا میریم بالا حق باپژمانه"افشینم موافقت کردو یه سایکو پلی کرد و سرعتشو برد بالا.شاید سه،چهار ساعتی تو راه بودیم که با راهنمایی امیر رسیدیم به روستایی به نام قاهان داوود سریع از ماشین پیاده شد تا بره وسایل کره خوری رو از مغازه بخره و آدرس دقیق آبشارو بگیره.توی ده اهالی چپ چپ بهمون نگاه میکردن به همین خاطر خیلی سریع به سمت آبشار حرکت کردیمخورشید غروب کرده بود و هوا کم کم داشت تاریک میشدجاده ای که به طرف آبشار میرفت خیلی قشنگ بوددوطرف کوه و سنگ هایی بود که از لابه لاش سبزه و گل های رنگووارنگ در اومده بودشاید اگر روز بود تماشایی تر میشداز ده خارج شده بودیم که صدای آبشار از سمت چپمون شنیده میشدامیر گفت همینجاست اینجا ماشینو پارک کن باید بریم پایین بغل آبشار چادر بزنیم راه ماشین رو ندارهخیلی سریع همه نفری دو جین وسایل دستمون گرفتیم و در و پیکر ماشینو قفل زدیم و بغل آبشار چادر و آتیشو به راه انداختیمبعد از اینکه چایی خوردیمداوود سیگاری ها رو یکی یکی روشن کرد و بعد از کام های هلکوپتری سنگین دست به دست میکردیمهشت نخ که تموم شد افشین به داوود گفت:من بازم میخوام که داوود سریع شروع کرد به ب


(دگرگونی از مجموعه آدم ها )رفته بودم فرم پر کنم،مثل همیشه بعد از جمله ی تلخ بعدا باهاتون تماس میگیرم بدرقه ام کردندآه سردی کشیدم و مثل سه سال گذشته مثل تموم روزای تاریکم پاهای بی حسمو گذاشتم روی زمین و فقط تشون میدادمبه نظرم ناامیدی یعنی"به بن بست رسیدن به بن بست رسیدن یه ایده،ایده ای که آمال و آرزویت  بوده و امروز به هیچ مبدل شده،به پوچی رسیده به تاریکی کشیده،به ناچاری به نرسیدن خط به پایان،به فاجعه رسیدن و.مترادف ها همه برای من یک معنی داره  بن بست،هیچ فرقی نداره کوچه باشه یا خیابون یا فکر یا یک ایده ی بزرگبن بست یعنی تمامتمام شدن  خود،تمام شدن روان،فرقی نداره که ایده چی باشهمیتونه خرید با جیب خالی باشه یا ساخت یک سفینه،مسجد،کنیسه،کلیسایا مثل من از بین بردن بی پولی و بیکاریهیچ فرقی نداره هدف چی باشه مهم اینه که به شکست رسیدهشکسته شدن در هر بعدی اتفاق می افتد اما شکسته شدن روان سنگین ترین و دردناکترین شکست دنیاست نه زخمه که نقاهت داشته باشه، نه حتی قابل پیونده که پیوند کردنش سخت باشهاما نمیدونم چرا گاهی کورسویی مثل نور ضعیف یک شمع در اتاق بزرگ روانم طلوع میکند شاید این همان مرهم باشد که کمتر بهش دقت کردمهمون طور که قدم میزدم و از دفتر شرکت دور میشدم  سرمو پایین انداخته بودم و داشتم فکر میکردم شاید توی این دنیای کوچک یه جایی ام برای من وجود داشته باشه کهصدای سرود حکومتی کشور رو ازپشت سرم شنیدم برگشتم و به پشتم نگاه کردم گروه موزیک ارتش با لباس نظامی می نواخت به روبرویم که نگاه کردم یه گارد دیگه بودن که به بخش دوم سرود جواب میدادن تا به محل تلاقی یعنی چهارراه که رسیدن سرود به پایان برسههنوز فکرم درگیر بیکاری و بدبختیهام بود،عصبی تر شدم،سرمایه و قدرت کشور فقط دست یه عده ی خاص بود و مابقی فقط میتونستیم نگاهشون کنیمگروه موزیک مینواختن تا به هم برسن که نا خودآگاه زیر لب سرود ملی کشور رو زمزمه کردم،همونطور که سرود میخوندم حس کردم صدام بلندتر شدهبلند و بلندتر و بلندتر شده بود،سرمو که بالا آوردممتوجه خیل عظیم جمعیت شدم که سرود ملی رو بلند میخوندن که باعث شد گروه سرود نظامی کلا از هم بپاشه و مردم تجمع کنن و شعارهای انقلابی سربدن.خیلی طول نکشید که تجمع مردم به درگیری تبدیل شدبا خودم فکر کردم من که توی تجمعات قبلی بودم و آخرشم هیچ نتیجه‌ای نگرفتم از جهتی هم اگه کار به جاهای باریک بکشه ممکنه آسیب ببینم و خونواده ام نتونن ازم اطلاعی داشته باشن از همه بدتر اینکه اونا هیچکس جز من نداشتن پس خیلی سریع خودمو از لابلای جمعیت کنار کشیدم و به سمت خونه حرکت کردمیک لحظه از بین جمعیت پدرمو با همون پیرهن چهار خونه ی قرمز مشکی همیشگی دیدم و سریع به سمتش دویدمتقریبا مطمئن بودم که خودشه چون هفت سالی میشد که دیگه کسی یه همچین پیرهنی نمیپوشید اما پدرم همیشه اونو به تن داشت.صداش کردم باباباباصدامو نشنید چون خیلی شلوغ شده بود ناچار،مسیری که رفته بودم مجددا برگشتم تا به پدر برسمشاید یک ربعی طول کشید تا تونستم دستشو بگیرم و بکشمبرگشت و منو دید با تعجب پرسید:اینجا چکار میکنی؟!!گفتم:اومده بودم فرم استخدام پر کنم که شلوغ شدگفت:برگرد برو خونه پرسیدم:توچی؟گفت:منم مثل بقیه اما تو باید برگردی خونه تو جوونی گفتم:نه،منم باهات میام نمیتونم تنهات بذارمو باهاش همراه شدماولین بار بود که توی تظاهرات باهم بودیم هم مضطرب بودم هم امیدوار.تجمع کم کم مبدل به درگیری شد،ماشین های آبپاش برای متفرق کردن مردم دست به کار شده بودوآب رو با فشار زیاد به سمت مردم میپاشیدنیروهای گارد با باتوم های مشکی رنگ به سمت مردم حرکت میکردن که باعث شد مردم عصبی بشن و به طرفشون قلبه سنگ و تکه چوب هایی که دورو برامون بود پرت کننیه سری جوون هم وسط خیابون سطل آشغال و لاستیک به آتیش کشیدندرگیری شدید و شدیدتر شد شعارها شدیدالحن تر شده بودو همگی به سمت نیروهای گاردی حمله میکردنگاردی ها عقب نشینی کردن اما به سمتمون گاز اشک آور  شلیک میکردن که.مردم موفق شدن یکی از ماشین های آبپاش رو بگیرن و با اون به سمت نظامی ها شلیک کننیه مقدار استرس داشتم به همین خاطر حواسم به پدرم بود و سعی میکردم جلوش بایستم و ازش مراقبت کنمنیروهای امنیتی با بلندگو از مردم درخواست میکرد که متفرق بشن اما هیچکس به حرفشون گوش نمیداد و بیشتر به سمتشون حرکت میکردندرست همین زمان گاردی ها به طرفمون حمله کردنوسط خیابون رو خالی کردیم و به جهت پیاده رو سرازیر شدیم که نیروهای گاردی بین جمعیت محاصره شدنمن و پدرم در جهت حرکت مردم به سمت گاردی ها حمله کردیم و بعد از درگیری کو تاه موفق شدیم باتوم ها و اشک آوراشون رو ازشون بگیریم کهشاید حدود سیصد نفری مسلح به باتوم و اشک آور شدن و گاردی های محاصره شده دستشون  رو به حالت تسلیم بالا گرفتن و پابه فرار گذاشتنالبته بعضی هم از مردم کتک مفصلی خوردنمردم دهن به دهن فریاد میزدن که به سمت مقر فرماندهی نظامی که دو خیابان بالا تره بریم.و همگی به سمت فرماندهی نیروهای نظامی حرکت کردیم همین موضوع باعث شد نظامی ها شروع به تیراندازی کننیه عده زخمی شدن و همگی پا به فرار گذاشتیم.درست همین موقع بود که متوجه تعداد زیاد معترضین شدیماز هر خیابون و فرعی که فرار میکردیم جمعیت زیادی داخلش بودپدرم خیلی نگران شده بود و مصرانه ازم خواست که برگردیم به طرف خونه.ناچار خسته و نا امید حرکت کردیم؛به یه فرعی که رسیدیم نیروهای امنیتی محاصره امون کردن.دست پدرمو محکم گرفتم و ازش خواستم که نگران نباشه شاید حدود صد نفری توی فرعی گیر کرده بودیمدست پدرم خیس شده بود.همگی مثل پنگوئن ها دور هم حلقه ایجاد کردیم و و بچه ها رو وسط دایره انداختیم که آسیب نبینننیروهای امنیتی بهمون حمله کردن پدرمو به عقب هل دادم و با،باتوم به سمت اولین نفری که به طرفم حمله کرد رفتم و باهاش درگیر شدمشاید دوتا باتوم بهش زدم که مامور کناریش با لگد نقش زمینم کرد و دو نفری افتادن به جونم و اونقدر بهم باتون زده بودن که پاهام سر شدمن فقط دستامو بالای سرم گرفته بودم تا ضربه ای به سرم نخورهدرست همون موقع بود که صدای شلیک شنیدمیه لحظه پدرمو دیدم که بالای سرم بود و دستشو داد تا بگیرمبلند که شدم متوجه شدم پدرم تونسته مامورا رو ازم دور کنه و منو بکشونه وسط جمعیت اما دو متر اونطرف تر دو نفر شهید شده بودن.دیگه امیدی نداشتیم و تقریبا آماده بودیم تا همه امون رو بکشن یا دستگیر کنن کهنیروهای امنیتی پا به فرار گذاشتن و متوجه شدیم مردم به داخل فرعی حجوم آوردن و نیروهای امنیتی از ترس مردم فرعی رو خالی کردنپدرم دستم و گرفت و لنگ لنگان باهاش حرکت کردم  به سمت خونهبرعکس مردم حرکت میکردیم توی راه گاهی می ایستادم پام خیلی درد داشت و نمیتونستم بدون کمک پدر حرکت کنمتقریبا از جمعیت فاصله گرفتیم و داشتیم روانه ی خونه میشدیم کهتعداد زیادی از جوون ها رو دیدیم که به سمت درگیری حرکت میکردن و با خوشحالی فریاد میزدن:"دولت سقوط کرد،انقلاب پیروز شد،آزاد شدیم"دوباره به مرکز حرکت کردیممردم داخل مقر فرماندهی شده بودن و نظامی ها به مردم ملحق شده و باهاشون همکاری میکردناز خوشحالی گریه ام گرفت و پدرمو محکم بغل کردم و گفتم:امیدوارم این انقلاب با بقیه ی انقلاب های دنیا فرق داشته باشه و کاملا دچار دگرگونی بشه"     (نوشته ی:آذرخش جودکی)

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها