محل تبلیغات شما

(دگرگونی از مجموعه آدم ها )رفته بودم فرم پر کنم،مثل همیشه بعد از جمله ی تلخ بعدا باهاتون تماس میگیرم بدرقه ام کردندآه سردی کشیدم و مثل سه سال گذشته مثل تموم روزای تاریکم پاهای بی حسمو گذاشتم روی زمین و فقط تشون میدادمبه نظرم ناامیدی یعنی"به بن بست رسیدن به بن بست رسیدن یه ایده،ایده ای که آمال و آرزویت  بوده و امروز به هیچ مبدل شده،به پوچی رسیده به تاریکی کشیده،به ناچاری به نرسیدن خط به پایان،به فاجعه رسیدن و.مترادف ها همه برای من یک معنی داره  بن بست،هیچ فرقی نداره کوچه باشه یا خیابون یا فکر یا یک ایده ی بزرگبن بست یعنی تمامتمام شدن  خود،تمام شدن روان،فرقی نداره که ایده چی باشهمیتونه خرید با جیب خالی باشه یا ساخت یک سفینه،مسجد،کنیسه،کلیسایا مثل من از بین بردن بی پولی و بیکاریهیچ فرقی نداره هدف چی باشه مهم اینه که به شکست رسیدهشکسته شدن در هر بعدی اتفاق می افتد اما شکسته شدن روان سنگین ترین و دردناکترین شکست دنیاست نه زخمه که نقاهت داشته باشه، نه حتی قابل پیونده که پیوند کردنش سخت باشهاما نمیدونم چرا گاهی کورسویی مثل نور ضعیف یک شمع در اتاق بزرگ روانم طلوع میکند شاید این همان مرهم باشد که کمتر بهش دقت کردمهمون طور که قدم میزدم و از دفتر شرکت دور میشدم  سرمو پایین انداخته بودم و داشتم فکر میکردم شاید توی این دنیای کوچک یه جایی ام برای من وجود داشته باشه کهصدای سرود حکومتی کشور رو ازپشت سرم شنیدم برگشتم و به پشتم نگاه کردم گروه موزیک ارتش با لباس نظامی می نواخت به روبرویم که نگاه کردم یه گارد دیگه بودن که به بخش دوم سرود جواب میدادن تا به محل تلاقی یعنی چهارراه که رسیدن سرود به پایان برسههنوز فکرم درگیر بیکاری و بدبختیهام بود،عصبی تر شدم،سرمایه و قدرت کشور فقط دست یه عده ی خاص بود و مابقی فقط میتونستیم نگاهشون کنیمگروه موزیک مینواختن تا به هم برسن که نا خودآگاه زیر لب سرود ملی کشور رو زمزمه کردم،همونطور که سرود میخوندم حس کردم صدام بلندتر شدهبلند و بلندتر و بلندتر شده بود،سرمو که بالا آوردممتوجه خیل عظیم جمعیت شدم که سرود ملی رو بلند میخوندن که باعث شد گروه سرود نظامی کلا از هم بپاشه و مردم تجمع کنن و شعارهای انقلابی سربدن.خیلی طول نکشید که تجمع مردم به درگیری تبدیل شدبا خودم فکر کردم من که توی تجمعات قبلی بودم و آخرشم هیچ نتیجه‌ای نگرفتم از جهتی هم اگه کار به جاهای باریک بکشه ممکنه آسیب ببینم و خونواده ام نتونن ازم اطلاعی داشته باشن از همه بدتر اینکه اونا هیچکس جز من نداشتن پس خیلی سریع خودمو از لابلای جمعیت کنار کشیدم و به سمت خونه حرکت کردمیک لحظه از بین جمعیت پدرمو با همون پیرهن چهار خونه ی قرمز مشکی همیشگی دیدم و سریع به سمتش دویدمتقریبا مطمئن بودم که خودشه چون هفت سالی میشد که دیگه کسی یه همچین پیرهنی نمیپوشید اما پدرم همیشه اونو به تن داشت.صداش کردم باباباباصدامو نشنید چون خیلی شلوغ شده بود ناچار،مسیری که رفته بودم مجددا برگشتم تا به پدر برسمشاید یک ربعی طول کشید تا تونستم دستشو بگیرم و بکشمبرگشت و منو دید با تعجب پرسید:اینجا چکار میکنی؟!!گفتم:اومده بودم فرم استخدام پر کنم که شلوغ شدگفت:برگرد برو خونه پرسیدم:توچی؟گفت:منم مثل بقیه اما تو باید برگردی خونه تو جوونی گفتم:نه،منم باهات میام نمیتونم تنهات بذارمو باهاش همراه شدماولین بار بود که توی تظاهرات باهم بودیم هم مضطرب بودم هم امیدوار.تجمع کم کم مبدل به درگیری شد،ماشین های آبپاش برای متفرق کردن مردم دست به کار شده بودوآب رو با فشار زیاد به سمت مردم میپاشیدنیروهای گارد با باتوم های مشکی رنگ به سمت مردم حرکت میکردن که باعث شد مردم عصبی بشن و به طرفشون قلبه سنگ و تکه چوب هایی که دورو برامون بود پرت کننیه سری جوون هم وسط خیابون سطل آشغال و لاستیک به آتیش کشیدندرگیری شدید و شدیدتر شد شعارها شدیدالحن تر شده بودو همگی به سمت نیروهای گاردی حمله میکردنگاردی ها عقب نشینی کردن اما به سمتمون گاز اشک آور  شلیک میکردن که.مردم موفق شدن یکی از ماشین های آبپاش رو بگیرن و با اون به سمت نظامی ها شلیک کننیه مقدار استرس داشتم به همین خاطر حواسم به پدرم بود و سعی میکردم جلوش بایستم و ازش مراقبت کنمنیروهای امنیتی با بلندگو از مردم درخواست میکرد که متفرق بشن اما هیچکس به حرفشون گوش نمیداد و بیشتر به سمتشون حرکت میکردندرست همین زمان گاردی ها به طرفمون حمله کردنوسط خیابون رو خالی کردیم و به جهت پیاده رو سرازیر شدیم که نیروهای گاردی بین جمعیت محاصره شدنمن و پدرم در جهت حرکت مردم به سمت گاردی ها حمله کردیم و بعد از درگیری کو تاه موفق شدیم باتوم ها و اشک آوراشون رو ازشون بگیریم کهشاید حدود سیصد نفری مسلح به باتوم و اشک آور شدن و گاردی های محاصره شده دستشون  رو به حالت تسلیم بالا گرفتن و پابه فرار گذاشتنالبته بعضی هم از مردم کتک مفصلی خوردنمردم دهن به دهن فریاد میزدن که به سمت مقر فرماندهی نظامی که دو خیابان بالا تره بریم.و همگی به سمت فرماندهی نیروهای نظامی حرکت کردیم همین موضوع باعث شد نظامی ها شروع به تیراندازی کننیه عده زخمی شدن و همگی پا به فرار گذاشتیم.درست همین موقع بود که متوجه تعداد زیاد معترضین شدیماز هر خیابون و فرعی که فرار میکردیم جمعیت زیادی داخلش بودپدرم خیلی نگران شده بود و مصرانه ازم خواست که برگردیم به طرف خونه.ناچار خسته و نا امید حرکت کردیم؛به یه فرعی که رسیدیم نیروهای امنیتی محاصره امون کردن.دست پدرمو محکم گرفتم و ازش خواستم که نگران نباشه شاید حدود صد نفری توی فرعی گیر کرده بودیمدست پدرم خیس شده بود.همگی مثل پنگوئن ها دور هم حلقه ایجاد کردیم و و بچه ها رو وسط دایره انداختیم که آسیب نبینننیروهای امنیتی بهمون حمله کردن پدرمو به عقب هل دادم و با،باتوم به سمت اولین نفری که به طرفم حمله کرد رفتم و باهاش درگیر شدمشاید دوتا باتوم بهش زدم که مامور کناریش با لگد نقش زمینم کرد و دو نفری افتادن به جونم و اونقدر بهم باتون زده بودن که پاهام سر شدمن فقط دستامو بالای سرم گرفته بودم تا ضربه ای به سرم نخورهدرست همون موقع بود که صدای شلیک شنیدمیه لحظه پدرمو دیدم که بالای سرم بود و دستشو داد تا بگیرمبلند که شدم متوجه شدم پدرم تونسته مامورا رو ازم دور کنه و منو بکشونه وسط جمعیت اما دو متر اونطرف تر دو نفر شهید شده بودن.دیگه امیدی نداشتیم و تقریبا آماده بودیم تا همه امون رو بکشن یا دستگیر کنن کهنیروهای امنیتی پا به فرار گذاشتن و متوجه شدیم مردم به داخل فرعی حجوم آوردن و نیروهای امنیتی از ترس مردم فرعی رو خالی کردنپدرم دستم و گرفت و لنگ لنگان باهاش حرکت کردم  به سمت خونهبرعکس مردم حرکت میکردیم توی راه گاهی می ایستادم پام خیلی درد داشت و نمیتونستم بدون کمک پدر حرکت کنمتقریبا از جمعیت فاصله گرفتیم و داشتیم روانه ی خونه میشدیم کهتعداد زیادی از جوون ها رو دیدیم که به سمت درگیری حرکت میکردن و با خوشحالی فریاد میزدن:"دولت سقوط کرد،انقلاب پیروز شد،آزاد شدیم"دوباره به مرکز حرکت کردیممردم داخل مقر فرماندهی شده بودن و نظامی ها به مردم ملحق شده و باهاشون همکاری میکردناز خوشحالی گریه ام گرفت و پدرمو محکم بغل کردم و گفتم:امیدوارم این انقلاب با بقیه ی انقلاب های دنیا فرق داشته باشه و کاملا دچار دگرگونی بشه"     (نوشته ی:آذرخش جودکی)

 

 

نام داستان:آخرین سفر نوشته ی آذرخش جودکی

نام داستان:بالاترین از مجموعه ی آدم ها نوشته ی آذرخش جودکی

نام داستان دگرگونی از مجموعه آدم ها نوشته ی:آذرخش جودکی

مردم ,رو ,ها ,سمت ,یه ,نیروهای ,به سمت ,که به ,بود و ,نیروهای امنیتی ,و به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پول چیست؟ طرحی از آمیختگی احساس